زودتر بیا (ماهان من )

و باز هم بابا جونت برات نوشته بود :)

1393/5/23 22:44
نویسنده : مامان و بابا
350 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه 14 مرداد 1393 :

شاید ندانی ولی آدمها می نویسند تا فراموش نکنند . می نویسند تا آن حس و حالی که در لحظه داشته اند برایشان ابدی و جاودانه بشود و هر زمان که آن نوشته ها را خواندند ، همان حالت و خلق به سراغشان بیاید . آن ها می ترسند که طعم خاص در لحظه ، در همان لحظه بماند و آدم از تکرار و تداعی اش بی نسیب بماند . آنها می نویسند تا از شر این ((ترس ِ ناپایداری))خلاص شوند . آدمها به شدت از فراموش کردن و فراموش شدن واهمه دارند . اصلا بگذار خیالت را راحت کنم . من با بیشتر آنهایی که نمی شناسی و روزی خواهی شناخت فرق می کنم . من با احساساتم ، زیبایی های عاطفی زندگیم خیلی راحتم . من ابایی ندارم که دارم اینها را برای تو می نویسم و تو شاید سالها بعد آنها را بخوانی و پیش از تو شاید صدها نفر آن را بخوانند . اگر این خصلت ها ، این احساساتی بودنهای من و این عاطفه ام را جدی گرفتن ها آنقدرها مردانه نباشد ، بگذار از این نعمت محروم بمانم ! بگذار زیاد نرمال به نظر نرسد که "کدام پدری برای بچه اش این همه احساساتی می شود " ! بگذار من اینها را بری تو بنویسم تا روزی بدانی حضورت ، به دنیا آمدنت و بودنت چقدر برای من مهم و زیبا و جاودانه بوده . که چقدر محور و مرکز زندگی من بودی که حاضر بودم خصوصی ترین عواطفم را هم با غریبه ها شریک بشوم . 

دارم چرند می بافم کوچولو ، دارم رسما ً چرند می بافم . امروز راس ساعت 13.30 فصل تازه ای از زندگی من آغاز شد . فصل تازه ای از عمرم . من از همین 14مرداد ماه 93 و از همین سر ظهری به بعد ، هیچ کار مهم تر و زیباتر و واجب تری از تو ندارم . توی سالن انتظار نشسته بودم . امروز اصلا قرار نبود ببینمت . ولی دکتر مرکز بهداشت پیشنهاد کرد سریعا وضعیت سلامتیت را چک کنیم . بیرون توی سالن نشسته بودم و دل توی دلم نبود . انگار قرار باشد از نتایج امتحان مهمی خبردار شوم ، دلم داشت توی حلقم می تپید ! هیجان شدیدی حاکمم شده بود و خیلی تلاش می کردم لرزش محسوس دستانم را مخفی کنم . هیجانی که مواقعی عارض آدم می شود که قرار باشد چیزی را تجربه کند که نمی داند شبیه چیست . مواقعی که اتفاقی قرار است رخ دهد ولی آدم نمی داند چه حس و حالی چشم انتظارش است . 
وقتی دکتر سونوگرافی مانتیور را روشن کرد و تصویر محیط تاریک دنیای تو پیدا شد ، زمان برای لحظه ای برای من رنگ باخت . راحت برای خودت خوابیده بودی . امروز توی یک صفحه تاریک و سیاه و سفید حضورت را تجربه کردم . باید بودی و می دیدی ! باید می دیدی چه حالی داشتم ، چه حسی داشتم . باید اعتراف کنم این عرفا گاهی وقتها زیاد هم مهمل نمی بافند ! یعنی وقتی از بی زمانی و ابدیت لحظه ها حرف می زنند شاید راست گفته باشند . البته نمی دانم چند نفرشان پیش از سرهم بندی کردن این گزاره های متناقض نما ، جلوی مانیتور دستگاه سونوگرافی ایستاده اند و کودکشان را که قرار است به دنیا بیاید را تماشا کرده اند ، ولی دقیقا آن چیزها که گفته اند با حسی که من امروز و آن لحظه ها تجربه کردم همخوانی دارد . ظاهر شدن تصویر تو مصادف شد با توقف زمان برای من . مصادف شد با آغاز ابدیتی خارق العاده . داشتم نگاهت می کردم که چطور بی خبر از همه دنیا خوابیده بودی . دکتر داشت کاری می کرد تکان بخوری و با شوخ طبعی از خوابیدن و تنبلیت حرف می زد و بعد چند کوشش مختصر موفق شد . تو به دنیای بیرونت واکنش نشان دادی . تو تکان خوردی . باور کردنی نبود . باور کردنی نبود . داشتم با حالی از خلسه و بی در زمانی ، نگاهت می کردم .
دکتر پشت سر هم داشت حرف می زد ؛ باور کن اغراق نمی کنم ولی من هیچ نمی دانستم چه می گوید ! فقط گاهی می شنیدم که چیزهایی درباره معجزه الهی و آیات و نشانه خدا و ... حرف می زند . ولی من هیچ نمی دانستم چه می گوید ! همه وجود من انگار توی چشمانم خلاصه شده باشد ، من غرق نگاه به تو بودم . نمی دانم که این چه داستانی است که وقتی خوشحالی از حدی می گذرد ، بلافاصله چشمانم تَر می شوند ! مثلا نمی دانم چرا از ته دل خنده ام نمی گیرد یا هوس نمی کنم هوار بکشم ! نمی دانم . شاید اصلا آن حس و حال را نمی شود خوشحالی نامید . شاید چیز دیگری باشد ، نمی دانم . ولی تماشای تو تجربه فوق العاده عجیبی بود که نمی شود با یک مشت لغت و واژه ، سر و تهش را هم آورد و خیال کرد مثلا با نوشتن آن ، آن حس و حال توصیف شده و دیگر جاودانه شده است . شاید نیازی نیست اینها را بنویسم .شاید بهتر بود قید نوشتن اینها را می زدم و این همه به خودم فشار نمی آوردم تا آن حس عجیب را تشریح کنم . چرا که آن حس به مقداری عجیب و شدید بود که شاید تا عمر دارم گوشه ای از مغزم آماده تداعی آنی باشد . یعنی تصویر تو در آن مانیتور سیاه و سفید ، دیواری کشید و تمام گذشته من پشت آن ماند . من فصل تازه ای از بودنم را با دیدن تو آغاز می کنم . من با این تجربه ناب و بکر ، موجود دیگری می شوم . تو انقلاب تاریخ زندگی منی . 

دکتر می گفت انگار زائده ای میان پاهایت دیده است . این یعنی احتمال دارد تو پسر باشی . ولی برای اطمینان کامل باید یکی دو هفته ای هم صبر کنیم . چه فرقی می کند مگر ؟ همین که تو هستی ، همین که تو قسمتی از وجود منی و همین که داری به زندگی می آیی ، برای من عالی ترین اتفاق ممکن است . پسر یا دختر بودنت هر کدامشان زیبایی های خاص خودشان را دارند . من برای عاشقانه دوست داشتن هر دو حالت آمادگی کامل دارم . این اولین ملاقات من و تو بود . من از همین نگاه اول تا آخرین نگاهی که به زندگی خواهم کرد ، کار مهمتری از تو نخواهم داشت . من هیچ فکر و ذکری واجب تر از تو نخواهم داشت . عجله ای نیست، تا وقتی که تو هم مرا تجربه کنی ، تا وقتی که تو هم مرا بشناسی ، و تا آن روز که نگاه تو هم مرا تشخیص دهد ، صبوری می کنم . تا رسیدن به آن موقع من با مزمزه کردن همین حس جادویی آن لحظه های بی در زمان ، خودم را راضی می کنم .


پی نوشت : اینبار کوچولو صدایت می کنم چون بین خودمان باشد پدر بزرگ زیاد از پدرسوخته صدا کردنت راضی نبود ! باقی پدرسوخته خطاب کردنت بماند برای خلوت های دوتایی خودمان .اصلا شاید دفعه بعد با اسم خطابت کردم .

پسندها (1)

نظرات (0)