زودتر بیا (ماهان من )

اولین متن پر از احساسی که بابایی برات نوشته بود

1393/5/23 21:16
نویسنده : مامان و بابا
589 بازدید
اشتراک گذاری

مطب پُر خانم بود و جای نشستن نبود . رفتم ته کوچه و جای دنجی ، روی پله ای نشستم . دل توی دلم نبود پدرسوخته . نمی دانی آدم چه حالی پیدا می کند . قرار بود از آن بالا مادرت از دکتر اجازه بگیرد تا اگر ممکن باشد ، من هم صدای قلبت را بشنوم . ولی ... 
بهت برنخورد ها پدرسوخته ، دکتر بدجنسی داری ! نگذاشت که اولین ارتباط مستقیم من و تو اتفاقا بیفتد . گفت دستگاهم ضعیف است و باید به آزمایشگاه تخصصی بروید . البته خبر سلامتی و رشد طبیعی تو را داد و این که همه چیز روبه راه است . ولی برای دیدن و شنیدنت باید چند روز دیگر بگذرد . بین خودمان باشد پدر سوخته، ولی برای اولین بار به مادرت حسودی ام شد ! او می تواند تو را بی واسطه حس کند و من باید دست به دامان اجازه ی حضرت دکتر و کلی دستگاه عجیب غریب بمانم . این انصاف نیست ، این اصلا منصفانه نیست . 

نمی دانم چه حسی پیدا خواهم کرد وقتی برای اولین بار تجربه ات بکنم . پیش از آن ، برای من یک امکان بلقوه بیشتر نیستی . شاید زود است اینها را برایت بگویم ولی من آدم عقل گرایی هستم و برای آدمهایی که به درد من مبتلا هستند ، چیزهایی واقعیت دارند که بشود آنها را تجربه کرد . شواهد نشان می دهند تو هستی . آن وسیله کوچک پلاستیکی و آن دو خط قرمز رنگ ، یک مشت عدد توی تکه ای کاغذ و تایید همان دکتر بدجنس تو ... ولی اینها که برای من نان و آب نمی شود پدرسوخته . من دنبال تجربه ی توام . دنبال حس کردنت . من محتاج شنیدن صدای تپیدن قلب توام . دنبال چیزی که دلم را برای ماه ها با آن خوش کنم . 

گفتم یک امکان بلقوه بیشتر نیستی ، لطفا بهت برنخورد ! تازه همین بلقوه بودن امکان تو ، روی پله که نشسته بودم کلی حالی به حالیم کرد . من داشتم با تو حرف می زدم پدرسوخته . داشتم با تو قدم می زدم . خیال می کردم با آن پوشک آویزانت داری از دستم در می روی و چند قدم جلوتر بر می گردی تا مطمئن باشی دنبالت هستم . تصور می کردم شکلات خورده ای و دور دهانت را قهوه ای کرده ای و داری به زور از شکلاتت توی دهانم می تپانی تا به خیال خودت مرا در لذت خودت سهیم کنی ! هر جایی نگاه می کردم خیال می کردم با تو دارم آن را تجربه می کنم . قوطی پپسی له شده ای مقابلم بود و من دیوانه وار همان را هم با تو خیال می کردم :(( بار اولی که مزه پپسی را تجربه کردی چه حالی پیدا می کنی ؟ خوشت می آید ؟ یا مثل من دوغ را به نوشابه ترجیح می دهی ؟ اصلا تو هم مثل من هوس می کنی هر قوطی پپسی رو زمین افتاده ای را شوت کنی ؟ ))

حالم خوش نیست پدرسوخته . یعنی نمی دانم حالم چطوری ست ، شایدم زیادی خوشم ! عین اسکیزوفرنها مدتهاست دارم توی خیالم با تو حرف می زنم ! و اگر هی دارم پدرسوخته خطابت می کنم ، تقصیر دکتر بدجنس توست . بی خودی دارد لفتش می دهد . می گوید بهتر است برای فهمیدن جنسیتت 10 روز دیگر دندان روی جگر بگذارم . نمی داند بین من و تو 10 روز چه معنایی دارد ، حالی اش نیست اصلا ! هر چند جنسیتت برایم فرقی نمی کند. در هر دو حالت برای من دوست داشتنی هستی . ولی برای این که اسمت را صدا کنم ، چرا ! تا آن روز با همین پدرسوخته کنار بیا . 

راستی مادرت از همین الان دنبال خریدن لباس برای توست و من به فکر خریدن کتاب هایی که برای تو مناسب باشند. کتابهایی که کمکم کنند تا تو را بیشتر و بهتر بفهمم . قبل از رفتن به مطب دکتر بدجنست ، کتابفروشی بودم . صندلی هایی برای نشستن و ورق زدن گذاشته بودند . صندلی آبی رنگ کوچکی هم بود برای بچه ها . خیال کردم آنجا نشسته ای و داری ادای من را در می آوری . هر کتابی را بر می داری و ورق می زنی و با قیافه ی مثلا متفکری سر و تهش می کنی و بعد سرجای خودش می گذاری و زیر چشمی داری تایید مرا طلب می کنی و من با چشمانی برق زده از خوشحالی ، دارم عشق به کتاب را توی وجودت تقویت می کنم . یادت باشد که هر هفته باید سری به کتابفروشی بزنیم . آن صندلی کوچک و ادای من را در آوردن خیلی به تو می آید . وقتی یک دل سیر لذت تماشای سرسره بازی کردنت و با اشتها بستنی خوردنت را میهمانم کردی ، باید سری هم به کتابفروشی بزنیم ، برای کتاب قصه هایی که شبها باید برایت بخوانم و تو برایم معنایش را توضیح بدهی . 

تا بوی تنت ماه ها باید صبوری کنم . ولی تو عجله نکن پدرسوخته . خوب بخواب . رشد کن . طبیعی شو . این بیرون کارهای زیادی با هم داریم . من و آن صندلی آبی کتابفروشی و تمامی پپسی های رو زمین افتاده و شکلاتهایی که صورت و لباست را کثیف می کنند و همه اتفاق های خوب دیگری که با بودن تو معنی پیدا می کنند ، منتظر توایم . من دارم برایت بی قراری میکنم . من به طرز عجیبی ندیده و تجربه نکرده ، معتاد توام . گور بابای همه تجربه گرایی عقلانی ، من همین طوری انتزاعی و بلقوه هم گرفتار بوی تن توام !

پسندها (4)

نظرات (1)

مامان و بابا
23 مرداد 93 21:38
سلام دوست عزيزم من هم حديث ني ني خوشمل بابا و مامانم مامان و بابا منو خيلي خيلي دوست دارن آخه من بچه اول بابا و مامانم راستي ميشه به من هم سر بزنيد؟ خوشحال ميشماااااااااااااااااااااااااااااااااااا